زادگاه ما

.:پنجــره ای رو به آســـمان:.

زادگاه ما

.:پنجــره ای رو به آســـمان:.

برخیز و باز روشنی آفتاب را

هر چند
شب با تمام توش و توان و طلابتش
بر سرزمین تب زده آویخت
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها
فرو می ریخت
گفتم
امید من
برخیز وخواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را
  
 

من خدا را دارم...

من خدا را دارم،
کوله بارم بر دوش،
سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو،
از ته دل
من خدا را دارم...